عمل دست کشیدن. دست مالیدن. ملامسه کردن. (برهان) (آنندراج). مالش با دست. (ناظم الاطباء) ، کدیه و گدائی. (برهان) (آنندراج). - دست کشی کردن، دریوزه و گدائی کردن. (آنندراج). و رجوع به دست کش و دست کشیدن شود
عمل دست کشیدن. دست مالیدن. ملامسه کردن. (برهان) (آنندراج). مالش با دست. (ناظم الاطباء) ، کدیه و گدائی. (برهان) (آنندراج). - دست کشی کردن، دریوزه و گدائی کردن. (آنندراج). و رجوع به دست کش و دست کشیدن شود
دست کشته. دست کاشته. که با دست کاشته باشند. که خودرو نباشد: من آن دانۀ دست کشت کمالم کزاین عمرسای آسیا میگریزم. خاقانی. بری خوردمی آخر از دست کشت اگرنه ز مومی رطب کردمی. خاقانی. از دست کشت صلب ملک در زمین ملک آرد درخت تازه بهار حیات بار. خاقانی
دست کشته. دست کاشته. که با دست کاشته باشند. که خودرو نباشد: من آن دانۀ دست کشت کمالم کزاین عمرسای آسیا میگریزم. خاقانی. بری خوردمی آخر از دست کشت اگرنه ز مومی رطب کردمی. خاقانی. از دست کشت صلب ملک در زمین ملک آرد درخت تازه بهار حیات بار. خاقانی
دست کج بودن. داشتن دستی ناراست، کنایه از دزدی. (از آنندراج). معتاد بودن به دزدی: ای زلف مبر دل کسان را این دست کجی ز سر بدر کن. فوجی نیشابوری (از آنندراج)
دست کج بودن. داشتن دستی ناراست، کنایه از دزدی. (از آنندراج). معتاد بودن به دزدی: ای زلف مبر دل کسان را این دست کجی ز سر بدر کن. فوجی نیشابوری (از آنندراج)
دست رشته. رشته بوسیلۀدست. آنچه بدست ریشته باشند نه با چرخ و دستگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مانک آچارهای بسیار و کرباسها از دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 123) ، حاصل دست رشت. وجه دست رشت. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : یا تاوان آرد من از باد بستان یا باد را ادب کن تا بار دیگرگرد دست رشت بیوه زنان نگردد. (مجالس سبعۀ مولوی)
دست رشته. رشته بوسیلۀدست. آنچه بدست ریشته باشند نه با چرخ و دستگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مانک آچارهای بسیار و کرباسها از دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 123) ، حاصل دست رشت. وجه دست رشت. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : یا تاوان آرد من از باد بستان یا باد را ادب کن تا بار دیگرگرد دست رشت بیوه زنان نگردد. (مجالس سبعۀ مولوی)
کنایه از امداد و اعانت و یحتمل که اشارت به آن رسم باشد که چون امری عجیب یا غریب از شخص صادر شود آن شخص را حریف وی دست خود بر دست وی میزند و اظهار خوشی می نماید. (آنندراج)
کنایه از امداد و اعانت و یحتمل که اشارت به آن رسم باشد که چون امری عجیب یا غریب از شخص صادر شود آن شخص را حریف وی دست خود بر دست وی میزند و اظهار خوشی می نماید. (آنندراج)
دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) : به داروی فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم مست. نظامی. گر ز لبی شربت شیرین چشند دست به شیرینه برویش کشند. نظامی. - دست بر سر کسی کشیدن، نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن: پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم. صائب. - دست بر سر و روی کسی کشیدن، دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن. - دست بر گل و گوش کسی کشیدن، نوازش او کردن. (امثال و حکم) : دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او. جلال الممالک. - دست به سبیل کشیدن، کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). - دست به سر کچل کسی کشیدن، او را نوازش کردن. ، دراز کردن دست به طرف کسی: هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست. نظامی. ، دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت: اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87) ، دست درازی نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) : وآنکو به کژی به من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست. نظامی. ، دست بردن به قصد بهره گیری: وگر گوید بدان حلوا کشم دست بگو رغبت به حلوا کم کند مست. نظامی. ، گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : با چنین دست مرا دست برون کن پس از این گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز. انوری (از آنندراج). ، اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی: دست بدین پیشه کشیدم که هست تا نکشم پیش تو یک روز دست. نظامی. - دست کشیدن از چیزی یا کسی، بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن: بیک رزم کآمد شما را شکست کشیدید یکباره از جنگ دست. فردوسی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته. کسائی. بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). بکش نفس ستوری را بدشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش. ناصرخسرو. دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش. ناصرخسرو. گرت مراد است کز عدول بوی دست بکش از دروغ و مفتعلی. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. چو از طفل این سخن دارد شنیده بلاشک دست ازآن دارد کشیده. (اسرارنامه). اقهاب، دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از منتهی الارب). قبض، دست کشیدن از چیزی. گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب). - دست کشیدن از دنیا یا جهان، منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن: دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده خواهم. خاقانی. ، فارغ شدن از کاری. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالۀ کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دست بازداشتن و منع کردن. (برهان) ، بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) : به داروی فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم مست. نظامی. گر ز لبی شربت شیرین چشند دست به شیرینه برویش کشند. نظامی. - دست بر سر کسی کشیدن، نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن: پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم. صائب. - دست بر سر و روی کسی کشیدن، دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن. - دست بر گَل و گوش کسی کشیدن، نوازش او کردن. (امثال و حکم) : دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او. جلال الممالک. - دست به سبیل کشیدن، کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). - دست به سر کچل کسی کشیدن، او را نوازش کردن. ، دراز کردن دست به طرف کسی: هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست. نظامی. ، دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت: اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87) ، دست درازی نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) : وآنکو به کژی به من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست. نظامی. ، دست بردن به قصد بهره گیری: وگر گوید بدان حلوا کشم دست بگو رغبت به حلوا کم کند مست. نظامی. ، گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : با چنین دست مرا دست برون کن پس از این گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز. انوری (از آنندراج). ، اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی: دست بدین پیشه کشیدم که هست تا نکشم پیش تو یک روز دست. نظامی. - دست کشیدن از چیزی یا کسی، بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن: بیک رزم کآمد شما را شکست کشیدید یکباره از جنگ دست. فردوسی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته. کسائی. بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). بکش نفس ستوری را بدشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش. ناصرخسرو. دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش. ناصرخسرو. گرت مراد است کز عدول بوی دست بکش از دروغ و مفتعلی. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. چو از طفل این سخن دارد شنیده بلاشک دست ازآن دارد کشیده. (اسرارنامه). اقهاب، دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از منتهی الارب). قبض، دست کشیدن از چیزی. گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب). - دست کشیدن از دنیا یا جهان، منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن: دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده خواهم. خاقانی. ، فارغ شدن از کاری. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالۀ کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دست بازداشتن و منع کردن. (برهان) ، بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لمس شده. مالیده شده به دست، ادعاشده و درخواست شده، تصرف شده و گرفته شده. (ناظم الاطباء) ، تعطیل کرده و از کار بازایستاده، ترک کرده. رهاکرده. اعراض کرده. و رجوع به دست کشیدن شود
لمس شده. مالیده شده به دست، ادعاشده و درخواست شده، تصرف شده و گرفته شده. (ناظم الاطباء) ، تعطیل کرده و از کار بازایستاده، ترک کرده. رهاکرده. اعراض کرده. و رجوع به دست کشیدن شود
تهیدست. بی چیز. دست خالی. صفرالید. - امثال: دست تهی روی سیاه، نظیر الفقر سوادالوجه فی الدارین. (امثال و حکم). - دست تهی بازگشتن یا برگشتن، دست خالی برگشتن. بی همراه آوردن چیزی چون سوغات و ره آورد بازآمدن. - ، بی حصول مقصود بازگشتن: وهم تهی پای بسی ره نبشت هم ز درش دست تهی بازگشت. نظامی. - دست تهی بودن، خالی بودن دست. چیزی به دست نداشتن. دست خالی بودن. - ، مسلح نبودن. از آلات حرب چیزی در دست نداشتن: چه مردی کند در صف کارزار که دستش تهی باشد و کار زار. سعدی
تهیدست. بی چیز. دست خالی. صفرالید. - امثال: دست تهی روی سیاه، نظیر الفقر سوادالوجه فی الدارین. (امثال و حکم). - دست تهی بازگشتن یا برگشتن، دست خالی برگشتن. بی همراه آوردن چیزی چون سوغات و ره آورد بازآمدن. - ، بی حصول مقصود بازگشتن: وهم تهی پای بسی ره نبشت هم ز درش دست تهی بازگشت. نظامی. - دست تهی بودن، خالی بودن دست. چیزی به دست نداشتن. دست خالی بودن. - ، مسلح نبودن. از آلات حرب چیزی در دست نداشتن: چه مردی کند در صف کارزار که دستش تهی باشد و کار زار. سعدی
سبقت گیری. نخست آغازی. پیشی گیری: دست پیش بدل ندارد. دست پیش زوال ندارد. دست دست پیش دستان است. - دست پیش را گرفتن، یادست پیش (با فک اضافه) گرفتن، در تداول، پیشدستی کردن. سبقت گرفتن: دست پیش را گرفته ای که عقب نمانی
سبقت گیری. نخست آغازی. پیشی گیری: دست پیش بدل ندارد. دست پیش زوال ندارد. دست دست پیش دستان است. - دست پیش را گرفتن، یادست پیش (با فک اضافه) گرفتن، در تداول، پیشدستی کردن. سبقت گرفتن: دست پیش را گرفته ای که عقب نمانی